ن : حمیــدشیخ حسینی
ت : شنبه 3 خرداد 1391
ز : 11:59 بعد از ظهر |
+
حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسا ما نی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
درمیان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم
آنچه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست بت
پرستم بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شو م است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریاد تان
بیستون در حسرت فرهاد تان
کو ه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور پایم لنگ بود
قیمتش بسیار دستم تنگ بود
گر نرفتم هر تو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچکس دست مرا وا کرد نه
فکر دست تنگ ما را کرد نه
هیچکس اندوه ما را دید نه
هیچکس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روز هست حالم دیدنی ست
حال من از این و آن پرسیدنی ست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفالی می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلت بود آنچه می پنداشتیم.
:: موضوعات مرتبط:
حالمان خوب استــــــــــ ،
،
:: برچسبها:
شب و شعر ,
غزل ,
رباعی ,
دوبیتی ,
تک بیتی ,
چهار پاره ,
سپید ,
نو ,
عارفانه ,
عاشقانه ,
,